روح

ساخت وبلاگ

محبوب من ... 

خانم میلنای عزیز

در میانه زمستان و در اتاقی که از پنجره اش باریدن برف را می بینم برای شما می نویسم 

و زمستان است 

و زمستان است ولی روزهای زمستان بلند هستند  ، چرا که شما نیستید  . 

و این رنج نبودنتان چیزی نیست که مرور زمان بر آن تغییر و التیام کند  

رنج نبودنتان ... چرا من مدام می گویم رنج و نمی گویم درد 

باور می کنید این از ناخود آگاه من سرچشمه می گیرد ، چرا که شما نمی توانید درد باشید حتی نبودنتان هم نمی تواند درد باشد 

نبودنتان نهایتا رنج باشد  ... این برایم پذیرفته تر است 

من رنج نبودنتان را در درونم پرورانده ام ، آن را پاسداری کرده ام 

 

محبوب من 

من اکنون در جایگاهی از کش و قوسهای روحی به سر می برم که اگر شما را از وجود خود کم کنم ، هیچ نمی ماند  ... گویی مشکی خالی از آب  شده باشم 

من هنوز  که هنوز است سایت دانشگاهتان را بررسی می کنم تا شاید تصویری از شما در جمع های دانشجویی تان ببینم و یا پایان نامه ها را در کتابخانه مجازی دانشگاهتان می جویم که بدانم تحصیلت تمام شده یا نه 

رنج بزرگ این است ... که من هیچ نمی دانم ... هیچ 

حتی نمی دانم خواهرزاده دارم و یا ندارم ... و اگر دارم نامش چیست 

آه آه ... خانم میلنای عزیز

این افکار مدام مرا احاطه می کنند  ، این افکار مدام از من می پرسند  و من بی سلاح و بی پناهم در مقابلشان 

و اینها دارد برای من تبدیل به سبک زندگی می شود  ... 

سبکی که در آن ، من در یک بی خبری بزرگم و همینطور بی هیچ پیشرفتی سالها را از پس هم میگذرانم 

سالها می گذرند  ... وارد دهه چهارم زندگیم که شدم دیدم رنگ و لعاب اطرافم تغییر کرده 

بین خودمان باشد به مرگ هم فکر کرده ام 

بارها به مرگ فکر کرده ام ... و حتی تصویر سازی کرده ام 

نکته تلخ اینجاست که در آن تصویری که من از مرگ خودم و از مراسم تدفین خودم دارم ... 

آنجا هم شما نیستید  ... 

یک جوری حس می کنم کار داشته اید و نتوانسته اید بیایید و یا اصلا خبر نداشته اید  و یا صلاح ندانسته و نیامده اید و به ذکر فاتحه ای از دور قناعت نموده اید 

این تصویر ذهنی من است و من بی تقصیرم .. این ذهن آشفته خود هر آنچه دلش می خواهد می نگارد 

من نمی توانم غم آن روح تنهایم را بر سر مزار خودم ، هنگامی که چشم می گرداند و پیداتان نمی کند برایتان وصف کنم 

من نمیتوانم غم امروزم را نه تنها برای شما ، بلکه برای هیچ کس و حتی برای خودم وصف کنم 

 

و من نمی توانم بیشتر از این بنویسم ... کلمات زهر دارند انگار ... 

همه آرزوهای خوبم را لای برگه این نامه می گذارم  و برایتان می فرستم 

همه امیدها را می گذارم برای خودم ، چرا که به آنها نیاز دارم 

ارادتمند شما  ... کافکا 

تلخ...
ما را در سایت تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saharkhiz93 بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 16:26