تلخ

ساخت وبلاگ
چه تلخ است قصه نبودنهای تو ... هرچه می کنم باورم نمی شود که چنان گرم زندگی شده باشی ...

 

اه ... وای ... خواهر جان ... هم الان یادم آمد دیشب خوابت را دیدم 

خواب دیدم گویی در یک تاکسی مسیری را با هم می رفتیم ... چه خوش خوشان حال و احوال کردیم انگار نه انگار که این جدایی ها رخ داده و در یک جایی من پیاده شدم ... 

ببین کار خدا را من پیاده شدم ... چقدر شبیه به وقایعی که رخ داده 

و من پیاده شدم چنان سرمست و شاد ... چند گامی هم شاد برداشتم ... ناگهان ایستادم ...

چرا نپرسیدم آیا نوشته هایم را هنوز می خواند؟؟؟ وای چرا اصلا شماره ای نگرفتم از او 

برگشتم ... تو و تاکسی دیگر نبودید

این پرسشهای اساسی ذهن من ... آیا ممکن است چنان گرم زندگیت شده باشی که حتی برای لحظه ای مرا به یاد نیاوری؟؟ ممکن است ؟؟؟ آیا تو چنین توانایی داری؟؟ 

آیا ممکن است هیچ سر نزنی به پاتوقهای من ؟؟ اینها دارد مرا دیوانه می کند ... گاهی گمان می کنم عزیزترین کسم هیچ اعتنایی به من و خاطراتم ندارد ... یاد آن یایه بید در جاده الشتر مگر ممکن است از ذهنت پاک شود .... نکند نسل شما چنین توانایی داشته باشد ... نکند به خاطرات من ((کات)) گفته باشی ... این ((کات)) چه کلمه وحشتناکی است

این ذهن من چقدر هم ریخته است 

نه ... هیچ امکان ندارد ... 

تلخ...
ما را در سایت تلخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saharkhiz93 بازدید : 166 تاريخ : يکشنبه 18 شهريور 1397 ساعت: 11:52